نویسنده :راحله شبرنگ
او یک زن بود. او یک مادر بود. مادر ۸ فرزند. زندگی بسیار ساده روستایی و فقیرانه داشتند. پرویز ته تقاری بود. پسری مودب و شیرین زبان. پرویز هرچه بزرگتر میشد با صلابت و با ایمان و با معرفت تر میشد. مادر بیشتر از همه پرویز را دوست داشت. هرگز فکرشو نمیکرد که یک روزی ازش جدا شود. مادر آنقدر سرش شلوغ دیگر بچه ها یش بود که گاهی از ته تقاریش غافل میشد. ته تقاری هم سرش تو کار خودش بود. با دوستانش به مساجد و سپاه پاسداران و مجالس مذهبی رفت و آمد میکرد. او تنها ۱۸ سال داشت که بدون اینکه به پدر ومادرش بگوید به جبهه رفت. مادر فکر میکرد که اونی همانند دیگر بچه ها به سربازی نظام وظیفه رفته است. غافل از اینکه پرویز به جبهه رفته بود. یکسال از جبهه رفتن پرویز گذشته بود که مادر برایش آستین بالا زد و یکی از دختران فامیل دور را به عقدش درآورد. پرویز مدت کوتاهی با همسرش سپری میکرد و باز دوباره به جبهه برمی گشت سه سال به همین منوال میگذشت. مادر متعجب بود از اینکه چرا این پسر سربازی اش تمام نمیشود. در همین گیرو دار بود که ناباورانه خبر شهادتش آمد. درست زمانی که پسرشهید بدنیا آمد اما عمر پسر هم کوتاه بود و سه روز بعد از شهادت پدر به سوی او پرکشید. مادر هنوز در ناباوری بود. از دست دادن پسر ته تقاری ،پسر دوست داشتنی اش ،و پرکشیدن یادگاری شهید اورا بسیار ناراحت کرد. اما نه آنقدر که از پا دربیاید. نه تنها زانوی غم بغل نکرد و غصه دار نشد بلکه فرزند دیگر خود را نیز تشویق کرد تا به جبهه برود. آن مادر با اینکه فرزندان خود را در فقر و تنگدستی بزرگ کرده بود اما درواقع الگویی بزرگ برای همسایگانش هم شد و مشوق همه میشد که فرزندانشان را به جبهه بفرستند. و معتقد بود که غم او درمقابل غم حضرت زینب (س)ناچیز است. بسیار صبور بود. هنوز هم مانند درخت سرو ایستاده و با افتخار از پرویز یاد میکند.. براستی که چنین مادرانی مروجان و اسوه ایثار و مقاومت در کل دنیا هستند